اشعار حسن اسحاقی

  • متولد:

نام: بی نامی، هنر: اخلاص، شهرت: بی نشان / حسن اسحاقی

شغل: بیداری، مکانش را نمی داند کسی
ساعت کاری، زمانش را نمی داند کسی

شهر: ایران، سابقه: ایثار، تحصیلات: عشق
سن او، پیر و جوانش را نمی داند کسی

نام: بی نامی، هنر: اخلاص، شهرت: بی نشان
بین ما نام و نشانش را  را نمی داند کسی

تیر خورده، طعنه خورده، باز فکر جان ماست
دردهای جسم و جانش را نمی داند کسی

خواب از چشمش گرفته فکر فردای وطن
رنج های سالیانش را نمی داند کسی

سینه اش صدها روایت دارد از شب های امن
فاتحی که داستانش را نمی داند کسی

او که سرباز وطن تنها مدال فخر اوست
مرزهای پادگانش را نمی داند کسی

آه بعد از روضه ها در روضه می ماند دلش
آرزوی بیکرانش را نمی داند کسی

زیر لب یالیتنا دارد به سمت کربلا
حاجتش، ورد زبانش را نمی داند کسی

با شهادت هم دم است و هم نشین و هم مسیر
معنی اشکر روانش را نمی داند کسی

بی هیاهو، بی صدا گرم نبرد دیوهاست
رستمی که هفت خوانش را نمی داند کسی

شهر آرام است مثل دیشب و شب های قبل
باز قدر قهرمانش را نمی داند کسی
39 0 5

باز لبخند بزن سنگ مسلمان بشود  / حسن اسحاقی

هر دلی در پی آنست که ویران بشود 
جای شک نیست اگر ملک سلیمان بشود 

هر کسی غم شده دارایی عمرش، امروز 
لمس لبخند تو کافیست که سلمان بشود... 

باز لبخند بزن آب شود سینه ی کوه 
باز لبخند بزن سنگ مسلمان بشود 

تو که لبخند به لب پا به زمین بگذاری 
عشق سرمایه ی هر ذره ی بی جان بشود 

کودکان وقت گذر راه تو را می بندند 
تا که همبازیِشان حضرت باران بشود 

(شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای) 
خواستی ثروتشان وسعت ایمان بشود 

آمدی مهر تو بالا ببرد "دختر" را... 
آمدی معنیِ "زن" واژه ی انسان بشود 

آمدی تا برود راه جهنم از یاد 
آمدی بنده ی دلتنگ فراوان بشود 

سنگ دندان تو را...آه، چه آمد به سرت 
تا مگر یک نفر از جهل پشیمان بشود 

باز لبخند بزن ای که به یک لبخندت 
غم صد ساله ی عالم همه جبران بشود 

آنچه گفتیم و نگفتیم و تو خود میدانی 
باز لبخند بزن قسمت ما آن بشود 
4455 2 4.22